تو که رفتی...

تو که رفتی شب بود...
من دلم می خواهد شب نشود و آفتابگردان از بی کسی سر بر زمین نزند و پروانه در کنار شعله چمباته نزند.
شعله خاموش شده... کاش پروانه در خود پر نزند...
من دلم می خواهد شعله را خاموش کنم، روز شود و تو بی شب رفته باشی... کابوس هایم دود شوند...
من دلم می خواهد همه ی سنگ ها، همه ی خاک ها و همه ی سکوت با تو بیگانه باشند...
تا مبادا سنگی نامت را، خاکی یادت را، سکوتی صدایت را و شبی شعله ات را... به یغما ببرد که اگر برد
من دلم می خواهد روز نشود...
* کتاب آوا، نویسنده: غ. شرفی *
+ نوشته شده در شنبه یازدهم خرداد ۱۳۹۲ ساعت 21:44 توسط ماهدخت
|
اين وبلاگو ساختم تا شعر، داستان و چيزای قشنگی كه ميبينم توش بذارم...